نیستی
هوای بوی تنت را کرده ام
می دانی
پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است
تو نیستی
آسمان بی معنیست
حتی آسمان پر ستاره
و باران
مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد
تو نیستی
و من چتر می خواهم ...
هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده...
خودم را به هزار راه میزنم
به هزار کوچه
به هزار در
نکند یاد آغوشت بیفتم ...
پریشانم...
چه میخواهی تو از جانم...
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی...
خداوندا...
اگر روزی بشر گردی...
ز حال بندگانت با خبر گردی...
پشیمان میشوی از قصه ی خلقت، ازین بودن، ازین بدعت...
خداونداتو میدانی...
که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوارست...
چه رنجی میکشد آنکس که انسانست و از احساس سرشارست...